loading...
PATOGH 103
سید ابوالفضل رضایی بازدید : 106 چهارشنبه 08 خرداد 1392 نظرات (0)

زندگی:

سهراب سپهری شاعر و نقاش معاصر ایران در ۱۵ مهر ماه۱۳۰۷در کاشان پا به عرصه حیات گذشت و در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۵۹ در تهران درگذشت.

وی پس از طی تحصیلات شش ساله ابتدایی در دبستان خیام کاشان (۱۳۱۹) و متوسطه در دبیرستان پهلوی کاشان (خرداد ۱۳۲۲) و به پایان رساندن دوره ی دو ساله یدانشسرای مقدماتی پسران (خرداد ۱۳۲۴)، در آذر ۱۳۲۵ به استخدام اداره ی فرهنگ کاشاندر آمد. در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دوره ی دبیرستانخود را دریافت نمود.

سپس به تهران آمد و در دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاهتهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران در آمد که پس از هشتماه کار استعفا کرد. سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعه ی شعر نیمایی خود را به نام «مرگ رنگ» انتشار داد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ التحصیل شد و بهدریافت نشان درجه ی اول علمی نیز نایل آمد.

در همین سال در چند نمایشگاهنقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعه ی اشعار خود را با عنوان «زندگی خوابها» منتشر کرد. آنگاه به تأسیس کارگاه نقاشی همت گماشت. در آذر ۱۳۳۳ در اداره ی کلهنرهای زیبا (فرهنگ و هنر) در قسمت موزه ها شروع به کار کرد و در ضمن در هنرستانهای هنرهای زیبا نیز به تدریس می پرداخت. در مهر ۱۳۳۴ترجمه ی اشعار ژاپنی از وی درمجله ی «سخن» به چاپ رسید. در مرداد ۱۳۳۶ از راه زمینی به کشورهای اروپایی سفر کردو به پاریس و لندن رفت.

ضمناً در مدرسه ی هنرهای زیبای پاریس در رشته یلیتوگرافی نام نویسی نمود. وی همچنین کارهای هنری خود را در نمایشگاه ها به معرضنمایش گذاشت. حضور در نمایشگاه های نقاشی همچنان تا پایان عمر وی ادامه داشت. ویسفرهای دیگری به کشورهای جهان نمود.

شعر سهراب:

شعر سهراب سپهریرنگارنگ است و خواننده را به افقهای تازه می کشاند. آثار وی پُر است از صور خیال وتعبیرات بدیع، که با وجودِ زیبایی ظاهری و تصویرهای بدیع و رنگارنگ، در مجموع ازجریان های زمان به دور است. در اشعار او نقد و پیام اجتماعی کم رنگ است،

ودر آن پراکندگی و ناهماهنگی تصاویر به چشم می خورد. اما سهراب در اشعارش به طور کلیو در بعدی وسیع نگران انسان و سرنوشت اوست. سپهری روح شاعرانه و لطیفی داشت که برایهر چیز معنی و مفهومی خاص قائل بود. تخیل وی در همه ی اشیاء باریک می شد و از آنهاتصاویری زنده و حساس می ساخت، بدین علت است که اندیشه ها و تجربه های فکری و عاطفیاو به حالتی دلپذیر درآمده است.

سهراب سپهری دارای سبک ویژه ای است که میتوان او را بنیانگذار این شیوه دانست. در واقع می توان گفت قابل توجه ترین اتفاق درعرصه ی شعر نو در سال ۱۳۳۲، چرخش سهراب سپهری از زبان نیمایی به زبان هوشنگ ایرانیاست. اهمیت این اتفاق از آن جهت بود که در آن سالها، متأثرین از نیما فراوان بودند،ولی کسی به زبان هوشنگ ایرانی و زیبایی شناسی او وقوف نداشت.

سپهری، تنهاشاعر متأثر از درک هوشنگ ایرانی بود که زبان او را تا حد چشمگیری تکامل بخشید و اگراین نبود یکی از ظریفترین و پر ظرفیت ترین دستاوردهای شعر نو، نیمه کاره و ناقص میماند. شعر سپهری دارای تصویرهای شاعرانه و مضامین و مفاهیم عرفانی و فلسفی و غنائیاست. سهراب شاعری بود، غوطه ور در دنیای شعر و هنر خویش که به همه چیز رنگ شعر میداد. همه ی اشیاء برای او معنویت داشتند، در ژرفای هر چیز مادی فرو می رفت و به آنحیات معنوی می بخشد.

گویی برای او تمام ذرات عالم دارای روح و عاطفه واحساس بودند. زبان سپهری نیز زبانی لطیف و ویژه ی خود اوست. شعرش دارای تصاویر تازهولی مبهم است و از این رو ساده و روشن نیست. خیالات ظریف و تصویرهای زیبا سراسراشعار وی را در برگرفته است. او البته همواره در راه تکامل خویش پیش رفته است و ایننکته را از خلال شعرهای «هشت کتاب» او می توان دریافت.

در کل، سهراب سپهریدر شعر با زبان ساده، انسانها را به نگریستن دقیق در طبیعت و نزدیک شدن و یکی شدنبا آن دعوت می کند. او محیط خود و عصری را که در آن می زیست نمی پسندید و در جستجویعالمی والاتر و برتر بود. پ

 

صدای پای اب برای شب های خاموش مادرم(کاشان/قریه ی چنار/تابستان 1343):

 

اهل کاشانم.

روزگارم بد نیست.

تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.

مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.

دوستانی ، بهتر از آب روان.

و خدایی که در این نزدیکی است:

لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

من مسلمانم.

قبله ام یک گل سرخ.

جانمازم چشمه، مهرم نور.

دشت سجاده من.

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.

در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.

سنگ از پشت نمازم پیداست:

همه ذرات نمازم متبلور شده است.

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.

من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم،

پی قد قامت موج.

کعبه ام بر لب آب ،

کعبه ام زیر اقاقی هاست.

کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر.

حجر الاسود من روشنی باغچه است.

اهل کاشانم.

پیشه ام نقاشی است:

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

دل تنهایی تان تازه شود.

چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم

پرده ام بی جان است.

خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است.

اهل کاشانم

نسبم شاید برسد

به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک سیلک.

نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،

پدرم پشت زمان ها مرده است.

پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،

مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.

پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.

مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟

من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟

پدرم نقاشی می کرد.

تار هم می ساخت، تار هم می زد.

خط خوبی هم داشت.

باغ ما در طرف سایه دانایی بود.

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،

باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.

باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود.

میوه کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب.

آب بی فلسفه می خوردم.

توت بی دانش می چیدم.

تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد.

تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.

گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.

شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.

فکر ،بازی می کرد.

زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.

زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود،

یک بغل آزادی بود.

زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.

طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها.

بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.

من به مهمانی دنیا رفتم:

من به دشت اندوه،

من به باغ عرفان،

من به ایوان چراغانی دانش رفتم.

رفتم از پله مذهب بالا.

تا ته کوچه شک ،

تا هوای خنک استغنا،

تا شب خیس محبت رفتم.

من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.

رفتم، رفتم تا زن،

تا چراغ لذت،

تا سکوت خواهش،

تا صدای پر تنهایی.

چیزهایی دیدم در روی زمین:

کودکی دیم، ماه را بو می کرد.

قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.

نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.

من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت.

ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.

من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.

بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.

من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.

در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر.

شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: شما

من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.

کاغذی دیدم ، از جنس بهار،

موزه ای دیدم دور از سبزه،

مسجدی دور از آب.

سر بالین فقهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال.

قاطری دیدم بارش انشا

اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال.

عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو.

من قطاری دیدم ، روشنایی می برد.

من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .

من قطاری دیدم، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)

من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.

و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی

خاک از شیشه آن پیدا بود

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
اين سايت توسط اميرمردانه وسيدابوالفضل رضايي ساخته شده.اين سايت صرفابراي ايجادمحيطي شادومفرح براي بروبچ باحال كلاس103دبيرستان نمونه دولتي حاج اصغرصنيعي فرايجادشده.لذت ببريد.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    از چه كسي در كلاس بدتان ميايد؟
    آيا سايت سايتي خوب و پر محتوي است؟
    به نظر شماچه كسي در كلاس از همه محبوب تراست؟
    به نظر شما چه كسي در كلاس از همه آنتن تر است؟
    رای بدهـــــــــــــــــید.
    آمار سایت
  • کل مطالب : 77
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 28
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 30
  • بازدید امروز : 47
  • باردید دیروز : 44
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 142
  • بازدید ماه : 250
  • بازدید سال : 1,499
  • بازدید کلی : 12,479